شخصى با معاويه همغذا و همسفره شده بود ،
بزغاله بريانى را به نزد آنها آوردند، آن مرد بسرعت آستينهايش را تا آرنج بالا زد، دستهايش را به درون دورى برد و با دستانش شروع به پاره پاره كردن بزغاله كرد و با اشتهاى زايد الوصفى مىخورد ؛
معاويه با چشمانى متحيـر، ناراحت از اينكه او اصلاً ملاحظه وى را نمى كند گفت :
بزغاله را چنان پاره مىكنى كه گويي مادرش شاخت زده است !
مرد (درحاليكه رشته هاى گوشت به ريشش آويزان بود و هنوز مىجويد) جواب داد :
در عوض، تو هم چنان به او مهرورزى مىكنى كه گويا مادرش شيرت داده است !